رمضان زارعی تا همین یک ماه پیش نمیتوانست سوژهای برای مصاحبه ما باشد. یک شهروند بود مثل بقیه شهروندانی که زندگیشان فرازوفرودهای خودش را داشته و دارد و این زندگیهای همهگیر، نمیتواند بهانهای برای گفتگو به دست ما بدهد.
اما اتفاقی که برایش افتاده، حالا سبب شده برویم دنبالش تا او را انتهای بولوار امامیه، کنار آبنمای بزرگی پیدا کنیم. او ایستاده باشد وسط فضای سبز حاشیه بزرگراه و ما صدایش کنیم.
بعد از او بخواهیم دقایقی را بیاید بنشیند روی نیمکت کنار فضای سبز؛ آن هم سر ظهر که هیچ سایهای پیدا نمیشود و درختی هم نیست که بر نیمکت، سایه بیندازد. البته این آفتابخوردنِ به سروصورت، برای رمضان زارعی، عادی است و اتفاق هرروزهای برایش.
کارش همین است اصلا. اینکه در گرما و حرارت تابستان، علفزنی کند و آبیاری؛ یا در سرما و سوز پاییز و زمستان، برگها را جارو بزند. گذر روزهایش همیشه بر همین منوال است اما گاهی هم ممکن است اتفاقاتی غیرمعمول بیفتد؛ اتفاقی مثل حادثه که کیف آبی زنانهای با میلیونها تومان پول پیدا میکند و به صاحبش برمیگرداند.
ماجرایی که حالا ما را نشانده پای حرفهای مردی که راه راست و درست زندگیاش را خوب میشناسد؛ آنقدر خوب که وقتی بر سر یک دوراهی و آزمایش قرار میگیرد، برای انتخاب مسیر صحیح، نه شک میکند و نه تعلل. حقیقت پیشرو را میگیرد و صاف به جلو میرود.
باید از او بپرسیم آن روز جمعه، وقتی چنین اتفاقی برایش افتاد، هیچ وسوسهای دلش را نلرزاند؟ باید بپرسیم حتی یک لحظه به رویای یکشبه پولدارشدن فکر نکرد؟
این یک سوال کلیدی برای مصاحبه ماست؛ گرچه پیش از اینکه پاسخش را بشنویم، نگاه و چهره زارعی و آن پوزخند کمرنگی که بر لب میآورد، حرفهایی را که قرار است بر زبان بیاورد، لو میدهد: «نه خانم! فقط خداخدا میکردم بتوانم صاحبش را پیدا کنم. با خودم میگفتم اگر پیدایش نکنم چه؟»
وقتی این حرفها توی دلش تکان میخورده، نشسته بوده روی صندلی اتوبوس و داشته از محل کارش در قاسمآباد بهسمت خانهاش در محله سیدی میرفته. ساک صبحانهاش مثل هر روز، توی دستش بوده اما اینبار سنگینتر از همیشه؛ خیلی سنگینتر. این وزن اضافه، بهخاطر کیف آبی زنانهای بوده که حالا توی ساکش جاخوش کرده بوده و او آن را به خانهاش میبرده تا با همفکری زنش بتواند برای آن چارهای بیندیشد.
- سروکله این کیف آبی زنانه از کجا پیدا شد؟
روی نیمکت فضای سبز بود. آن را جا گذاشته بودند.
- آن روز کدام قسمت قاسمآباد بودید؟
بولوار دکترحسابی. فضای سبز آنجا را آبیاری میکردم. کارم که تمام شد و خواستم بروم خانه، یکدفعه چشمم افتاد به کیفی که روی یکی از نیمکتها بود.
- کیفش قفل داشت یا معمولی بود؟
یک کیف زنانه معمولی و زیپدار بود. بلندش که کردم، دیدم خیلی سنگین است. برش داشتم تا صاحبش را پیدا کنم و به دستش برسانم. چند قدم که برداشتم با خودم گفتم شاید داخلش کتاب باشد و ارزش پولی نداشته باشد. میگذارم سرِ جایش تا صاحبش بیاید آن را بردارد. زیپش را بازکردم تا مطمئن شوم و بعد که داخلش را دیدم، جاخوردم و تصمیم گرفتم آن را با خودم خانه ببرم.
- تا رسیدن به خانه دلهره نداشتی؟ نمیترسیدی یک وقت در طول مسیر برای کیف، اتفاقی بیفتد؟
نه. گذاشته بودمش توی ساک صبحانهام. فقط خداخدا میکردم صاحبش را زودتر پیدا کنم و میدانستم الان ممکن است چقدر نگران باشد.
خانه که میرسد، اولین کاری که میکند، موضوع را با همسرش درمیان میگذارد. کیف را باز میکنند تا شاید نشانی یا شماره تلفنی بیابند. محتویاتش را خالی میکنند و همهجایش را میگردند.
شیرینیام را از خدا میخواهم. زنم هم راضی نبود که یک هزارتومانی، بهعنوان مژدگانی برداریم
بالاخره میتوانند شماره تلفنی را که روی برگهای یادداشت شده بوده، پیدا کنند؛ «شماره تلفن با شماره کارت ملی که داخل کیف بود، شبیه هم بودند. همسرم زنگ زد و خانمی گوشی را برداشت. همسرم نشانههای کیف را از او پرسید و تمام نشانهها درست بود. قرار گذاشتیم که آن خانم خانه ما بیاید و کیفش را ببرد.»
صاحب کیف همراه با همسرش به خانه زارعی میآیند و امانتی خود را پس میگیرند. ۳۰۰ هزارتومان هم بهعنوان مژدگانی به او میدهند که نمیگیرد: «خدا وکیلی، بهجان بچههایم یکقِران هم برنداشتم. شیرینیام را از خدا میخواهم.
زنم هم راضی نبود که یک هزارتومانی، بهعنوان شیرینی برداریم. قبول نکرد و گفت حتما پولتان حلال بوده که پیدایش کردهاید. خانمم زن باخدایی است. همیشه میگوید یک صدتومانی هم که پیداکردی صندوق صدقه بینداز.»
از آن خانم نپرسیدی چطور شده که کیفش را روی نیمکت جا گذاشته؟
گفت که با همسرش برای خرید خانه به بولوار دکترحسابی آمده بودند. گفت خانهشان در سه راهدانش بوده. آنجا را فروختهاند و پولش داخل کیف بوده تا خانه جدیدی را در قاسمآباد بخرند. آنها هم وضع مالی خوبی نداشتند و آن پولها تمام زندگیشان بود. البته شوهرش با خانم بحث کرده بود که چرا پولها را همراه خودت اینطرف و آن طرف کشاندهای.
- دقیقا داخل کیف چه چیزهایی بود؟
چهار بسته سپهچک. یک چک روز ۴ میلیونتومانی. چند عابر بانک که رمزهایشان هم نوشته شده بود و کارت ملی.
- رویهمرفته چقدر پول بود؟
حدود ۹۰ میلیون.
- چطور آن خانم حواسش به کیفش نبوده؟
میگفت از بس دنبال خانه گشته بودند، حواسش پرت بوده، حالش به هم خورده. بعد فکرکرده کیفش را شوهرش از روی نیمکت برداشته، شوهرش هم به هوای این بوده که کیف دست زنش است.
دو دختر دارد که ازدواج کرده و به خانه بخت رفتهاند، اما پسرش هنوز مجرد و به کار نصب آسانسور مشغول است. همسرش نیز در شرکت بسته بندی لباس کار میکند. خودش ۴۹سال دارد و ۱۰سال است که بهعنوان کارگر خدمات سبز برای شرکت پیمانکاری کار میکند.
هشت سال از این ۱۰ سال را در مکان زندگی خودش در محله سیدی کار کرده و حالا دوسالی میشود که در قاسمآباد مشغول است. خودش تمایل دارد نزدیک به محل زندگیاش کار کند، چون مسیر قاسمآباد به خانهاش دور است. میگوید: «صبحها با سرویس به سرکار میآیم، اما موقع برگشتن باید سه اتوبوس عوض کنم و حدود یکساعتونیم طول میکشد تا به خانه برسم.»
شغل اولش سمساری بوده و بعداز ۱۵سال که به این حرفه مشغول بوده، تصمیم میگیرد کارش را عوض کند؛ «کارم را دوست نداشتم؛ چون بعضی مواقع وسایل زندگی کسانی را میخریدم که بهخاطر مشکلات مالی و از سر ناچاری مجبور بودند آنها را با قیمت کم بفروشند؛ میترسیدم یکوقت پولم حلال نباشد.»
کار فعلیاش هم دور از سختی نیست؛ «در فصل سرما و گرما باید کارت را در فضای آزاد انجام دهی. به ویژه ماه رمضانها خیلی سخت است، اما خیالم راحت است که درآمدم حلال است. در این ۱۰سال بیمه بودهام، اما تا رسیدن به بازنشستگی، هنوز باید سالهای زیادی را کارکنم.»
رمضان زارعی ماشینی ندارد و هیچوقت هم پول خریدش را نداشته. آخرینبار که سفر تفریحی رفته، به قول خودش اول دامادیاش بوده و با همسرش به سفر اصفهان و قم و تهران رفتهاند. حدود ۱۲سال پیش هم قسمت میشود و بهتنهایی به زیارت کربلا میرود.
حالا، اما نه پول سفر آنچنانی را دارد و نه شغلش طوری است که بتواند مرخصی طولانی بگیرد. میپرسیم که اگر همین الان به اندازه پولی که پیدا کرده بودی، به تو ببخشند چکار میکنی؟ خنده کوتاهی میکند و میگوید: «یک خانه بزرگتر میخرم، ماشین میخرم و به سفر مکه و کربلا میروم.»
جمله آخری را با حسرت میگوید و ادامه میدهد: «بزرگترین آرزویم این است که بتوانم با زنم به کربلا و مکه بروم.»
«به شغلش متعهد است.» این را سرکارگری که رمضان برایش کارمیکند، تایید میکند. مهدی زارعی که هم پسرعموی رمضان است و هم سرکارش، میگوید: «خداییاش آقارمضان خیلی زحمتکش است. آدم باشخصیت و درستی است. در شغلش اصلا کم نمیگذارد. تا کارش را تمام نکند، خانه نمیرود؛ حتی اگر از ساعت کارش گذشته باشد. من هیچوقت ندیدهام کمکاری کند. به لقمه حلال مقید است.»
حواس رمضان موقع کارکردن به همهچیز هست. میگوید: «وقتی در محله سیدی کارمیکردم، چندباری پیش آمد که بعضی جوانها داخل فضای سبز آمدند و کارهای غیراخلاقی انجام دادند. من به آنها تذکر دادم و حتی درگیر شدیم؛ تا جاییکه مامور آمد و آنها را برد.»
از مکان زندگیاش در بولوار صبا و محله سیدی راضی است، چون سکوت دارد و شلوغ نیست. از زندگی ساده و آرامش نیز رضایت دارد. گرچه سالهاست به مسافرت نرفته، اما تفریحات خودش را دارد.
روزهای تعطیل، همراه خانواده به بوستان محله میروند یا برای زیارت راهی حرم میشوند. هیچوقت غصه مال دنیا را نمیخورد و معتقد است پول چرک کف دست است؛ «بر فرض که آن پول را برای خودم برمیداشتم، آن دنیا جواب خدا را چه میدادم. حتی اگر تلفن صاحبش هم داخل کیف نبود، در روزنامه آگهی میزدم و توی قاسمآباد اعلامیه میچسباندم تا صاحبش پیدا شود.»
راستی و درستی زندگیاش را مدیون پدرش میداند که کشاورز و قاری قرآن بوده و لقمه حلال به او داده است. به همسرش خانم «کشاورز» هم احساس دین میکند که برای زندگی مشترکشان زحمت فراوان کشیده و همیشه همراه و غمخوارش بوده.
بهجز ماجرایی که اخیرا برایش اتفاق افتاده، در گذشته وقتی نگهبان فضای سبز بوده، گوشی و کیف زنانهای پیدا کرده که بعداز پرسوجو به صاحبش برگردانده. بعدازاین هم اگر چنین اتفاقی بیفتد، باز همان میکند که در گذشته انجام داده. باز هم قدمش همان مسیر درستی را میرود که خدا تابهحال پیش پایش گذاشته.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۶ مهر ۹۳ در شماره ۱۲۰ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.